روزهای پر حادثه
وروجکم امروز که دقیقا ٢٢ روز به تولدت مونده . تو باغ دایی ابراهیم خیلی بهمون خوش گذشته بود و شما مثل یه نی نی کنجکاو درختها و اب و برگها و حتی پرنده های تو آسمون رو دقیقا زیر نظر داشتی و از خوشحالی دیدن محمدرضا نمیدونستی چیکار کنی مثلا لحظه دیدنش با زدن توی گوشش میخواستی ابراز محبت کنی. تا بعداز ظهر همه چی خوب بود تا اینکه شما درحالیکه سر پا وایستاده بودی محکم سرتو کوبیدی به لب طاقچه خونه باغ .یه صدایی بلند کردی که واقعا همه ترسیدن و به سمت ما اومدند. قربونت برم که پیشونیت خیلی محکم ضربه دید.البته خیلی زود با دیدن درختها همه چی یادت رفت و مشغول شدی.ولی ما همگی خیلی ناراحت شدیم وقتی کبودی ...
نویسنده :
مامان مهدیه
10:50